…
شبهای بسیاری را با خیال حضورش به صبح رسانده ام و کالسکه ی زرین خوشختی هرگز نیامد …بسیاری آمدند و رفتند با همان اسب سفید که گمان می بردم ناجی باشند اما نبودند و حاصل این عشق ها ، کالبدی پژمرده است…. چه قدر از آمدن و رفتن آدمهای رنگارنگ خسته ام …. هیچ کس مرا سرشار از من نکرد …من از من تهی شده ….. شب از نیمه گذشته و ذهن نشخوارگرم همچنان در حال گفتگو با خویش است …. همیشه خواب از من گریزان بوده و با این همه ، عمری است که روزگار را در خواب گذرانده ام تا او را ببینم که با تاجی زرین و قلبی نقره ای شتابان به سویم می آمد اما فقط به قدر عمر یک رویا با من بود …………