-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دیماه سال 1383 08:38
سلام ! واژه ای که هر بار با آن آغاز میکنیم بی آنکه آغاز را باور داشته باشیم ! سرد شده هوا . باران مستقیم به پوست کله همه ما نفوذ می کند. سرد میکند و می سوزاند. هوا را نمی گویم ! درد دلم را می گویم. سخت ابری شده آسمان این دل این روزها ... با دیدن هر بچه شاپرکی پر می گیرد به هوای رسیدن ! رسیدن به آنهایی که باورشان ندارد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 دیماه سال 1383 13:53
چرا ما آدمها دغدغه ی پول داریم ؟ ازدواج نمی کنیم چون پولمون به حد کافی نیست ، اما این حد رو کی تعریف می کنه ؟ من شک دارم که این حد رو خودمون تعریف کنیم ،به نظر میاد معیارهای این حد نصاب از جاهای دیگه ای آب می خوره !!برای خیلی از کارهایی باید پول خرج کنیم که از ته دل راضی به انجامشون نیستیم .....
-
بختکی بر جان من افتاده!
شنبه 28 آذرماه سال 1383 22:30
می گویند ؛اگر می خواهی یک روز شاد باشی به گردش برو ................اگر می خواهی یک ماه شاد باشی ازدواج کن ...........اگر می خواهی یک سال شاد باشی منتظر ارثی کلان باش..........اگر می خواهی یک عمر شاد باشی شغلت را دوست بدار و با علاقه آن را انتخاب کن !!!! .............................مدتی طولانی است نمی نویسم ، نه فقط...
-
خوانش نور !
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1383 23:31
عشق ورزیدن بر زبان آوردن آن است . عشق یعنی خواندن کتاب دل دیگری،تا آن را همانگونه که می ستانیم هدیه کنیم . قلب ، نقشه ی گنجی است که می گسترانیم و با صدای بلند می خوانیم .گاه آنچه که در چهره ای به نگارش آمده ، چیزی بیش از متون شعرای هفت گانه است ، و من هنگامی که به صورتی چشم می دوزم ، سعی دارم تمام سطور آن حتی...
-
بحران!
شنبه 14 آذرماه سال 1383 10:58
شلوار برمودا با پاچه های کوتاه مد شده *، رنگ نارنجی هم به وفور دیده می شه ، موهای ژل زده و روغنی کثیف هم نوعی دیگر از مد امروزه ، پسر موبلند با یه گیتار رویه دوشش هم با مد فاصله ی چندانی نداره ، سیگار کشیدن و غصه خوردن هم که همیشه مد بوده و هست ، قهر کردن و طلاق گرفتن و جدا شدن که اگه نکنی کلا از مرحله پرتی ، روزمره...
-
چرا همیشه تصورات ما با آنچه در واقعیت است تا این حد فاصله دارد ؟
یکشنبه 1 آذرماه سال 1383 19:59
وقتی این سوال را از خودم می پرسم ، در جواب می مانم !مگر نه آنست که تصورات ما احتمالا ریشه در آرزوهایمان دارند ، اما خاستگاه آروزهای ما چیست ؟ مگر نه این است که ما به جز این دنیا چیز دیگری ندیده ایم پس تصورات و آرزوهایمان به ناچار در حلقه ی تجارب ما باید جای بگیرند اما در عمل چنین نیست . در واقع خاستگاه آرزوها و تصورات...
-
اصولا برای بودن باید با دیگری و دیگران بود !
شنبه 30 آبانماه سال 1383 11:32
... اگر سیلاب راه را بر ما ببندد مسیر بی انتهای آن را جابجا خواهیم کرد اگر کوههای « سیرا» راه را بر ما بند آورند آروارة آتشفشانهای نگاهدارنده جبال «کوردیرس» را خرد خواهیم کرد و دشت جولانگاه سپیده دم خواهد بود ... زندگی این گونه است ... به گاه سختی ، تلخ و به گاه شادی ، شیرین.زندگی می گذرد چون رود ،بی امان و...
-
خلای آدمها
شنبه 23 آبانماه سال 1383 13:28
دلم می خواهد در خلا باشم و هیچ آدمی دور و برم نباشد . دلم می خواهد اندکی زمان بایستد یا من بایستم تا بفهمم بر من چه می گذرد .-موتور تحلیل و ادراکم از زمانه عقب افتاده است و مغزم هنگ کرده !- دوباره آن حس ناخوشایند به سراغم آمده . خود را دوست نمی دارم ! حتی شاید تو را هم .....اما انگار تو از این قاعده ی دوست نداشتن...
-
من کجا بودم ؟ من که هستم ؟
شنبه 16 آبانماه سال 1383 23:02
دوست نازنینی می گوید ، ماهنامه می نویسی ؟ شاید این طولانی ترین غیبت من در طول تاریخ کوتاه وبلاگ نویسی بود. گه گاه که بین نوشتن ها فاصله ای می افتاد ، مشغله ی کار و دانشگاه علت اصلی اش بود . گر چه نه همیشه اما معمولا تغییراتی کوچک و جزیی را تجربه می کردم . تغییراتی که گاه دست زمانه بر تو اجبار می کرد و گاه من بر زمانه...
-
ماهیت اجتماع ، لذت و قدرت ، فردیت
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1383 14:51
یکی از مباحث عمده در روان شناسی اجتماعی ماهیت اجتماعی بشر است . در این باب نظریه ها ی بسیاری گفته شده ، لذت گرایی ، خودخواهی ( قدرت ) ، همدردی ، …… هابز یک لذت گرا بود اما ، لذت گرایی را نوعی خودخواهی می دانست . به نظر هابز تعارض بین خودها آن قدر زیاد است که و ضعیت بشر "جنگ همه با هم" است . برای به دست اوردن لذت بیش...
-
انسان ، شناخت ، اجتماع
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1383 21:38
سر آن ندارم که از تراژدی فاصله و تنهایی حاصل از مدرنیته و بحران ناگزیر رابطه ها در فضای گذار دنیای سنتی به مدرن سخنی دراز گویم که تنها به مقدمه ای برای ورود به پاسخ پرسشهای زیر اکتفا می کنم . چرا ما نیاز به شناخت ماهیت بشر داریم؟ چرا انسان موجودی اجتماعی است ؟ پیامد زندگی اجتماعی انسان در دنیای روانی او چیست ؟ آدمیان...
-
من و تو و قصه ی شدن!
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1383 22:45
چه قدر دلم برای تو و حضور سبز و پویایت تنگ شده بود . پیشترها که گه گاه بی خبر و ناگهانی می رفتی ، من هم از رفتن باز می ماندم ... اما ، این بار که نبودی ، اتفاقهای دیگری افتاد که همچنان .......این روزها هر لحظه اش سرآغاز قصه ی تازه ای است که نمی دانم پایانش را ... بارها و بارها به ته دره ی دلهره ها سقوط کردم و گمان...
-
مجال زندگی !
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1383 12:56
بی توجه به من به پیش می رود ، گر چه گاهی از او جلوتر رفته ام اما اکثر اوقات سرعتش بیشتر از من بوده … . گاهی فرسنگها با هم فاصله داشتیم و گاهی فقط یک گام … . آن هنگام هم که از او پیشی می گرفتم نمی دانم چه می شد که ناگاه می ایستادم تا او مثل نسیم آهسته و بی صدا عبور کند … ازش می پرسم خسته نمی شوی از این گذر پرشتاب و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1383 12:53
در ادامه … .فریاد زدم … . ادامه بده … چاره چیست ؟ … . هنوز فاصله ام زیاد بود و خوب نمی دیدمش اما شنیدم که گفت : چاره را خود می دانی … . همین طور که می دویدم … بلند بلند تکرار می کردم من می دانم !!، من می دانم !! … دستی را بر شانه ام احساس کردم که آرام می گفت : آبه کجا چنین شتابان ..آهسته تر ..کافی است تا هم گام من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1383 09:31
در ادامه لب باز کردم تا بگویم …… . پیش تر از من گفت : مشکل تو اینست که با دیگران مسابقه می دهی نه با خودت … در تلاشی که در این رالی قدرت و مصرف عقب نیفتی حال آنکه در مسابقه ای دیگر همیشه بازنده ای … . پرسیدم چاره چیست ؟ گفت … ..همین طور که به حرفهایش گوش می دادم یکی از پشت سر صدایم کرد و به فریاد گفت : در مناقصه برنده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1383 14:29
بی توجه به من به پیش می رود ، گر چه گاهی از او جلوتر رفته ام اما اکثر اوقات سرعتش بیشتر از من بوده … . گاهی فرسنگها با هم فاصله داشتیم و گاهی فقط یک گام … . آن هنگام هم که از او پیشی می گرفتم نمی دانم چه می شد که ناگاه می ایستادم تا او مثل نسیم آهسته و بی صدا عبور کند … ازش می پرسم خسته نمی شوی از این گذر پرشتاب و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریورماه سال 1383 21:42
یگانه هنر اینست که در گرفتار کردن <<لحظه ی گریز پا >> از عهده برآیی بی آنکه لحظه را بکشی یا با مرگش بمیری غاده السمان
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1383 23:41
در لحظه هایم چیزی کم است .... نگاه سرگشته و بی تابم از روی همه چیز عبور می کند ؛ فکر کنم بیشتر از ۵۰ سال ندارد ، با دستهایی پینه بسته و ناتوان دنده را جا به جا می کند اما انگار ماشینش هم حال رفتن ندارد ،،،،تنگ هم نشسته اند ، اما تا چند روز دیگر ورق برخواهد گشت ؟،،، داشتم چی می گفتم .......آهان .. چی ؟ یادم نیست ؟ .......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 شهریورماه سال 1383 13:13
دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد . آروم به صورتم نزدیک شد . اما ، من هنوز وحشت داشتم . … . با شتاب صورتم رو کشیدم عقب … از درد به خودم پیچیدم . … سرم محکم خورد به میله های تخت … بالش از اشک خیس شده و چند قطره خون روی بالش خوشحالم کرد !!، شاید مرگ در همین نزدیکی بود …… یه کمی سرم رو چرخوندم و چشمام رو باز و بسته کرده ام …...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1383 20:58
جلوی آینه با موهام بازی می کردم ، یه حلقه از این ور ، یکی از اون ور … .ابروهای چموشم رو با دستم صاف کردم … . اما هر کاری می کردم ، چشمام دیگه برقی نداشت … زل زدم به عکس عروسی ام … . 14 سال زندگی مشترک ..14 سال بدبختی و نکبت … نمی دونم اگر برگردم عقب باز هم با یه نگاه عاشقش می شم یا نه ... شک دارم … ..با صدای زنگ به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1383 20:35
داشتم فکر می کردم .....اما فکر نبود ، خیال بود ..... اومدم شک کنم ..... اما شک نبود ، مبفی بافی و بدبینی بود ......
-
بخشهایی از نامه های فروغ به پرویز
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1383 23:22
زندگی مشترک ......پرویز می دانی چند روز است تو را ندیده ام . یک روز درست یک روز تمام است که وجود تو را در کنار خود احساس نمی کنم . صدای تو را نمی شنوم و نمی توانم مثل یک موجود خوشبخت خودم را در میان بازوان تو پنهان سازم. پرویز من نمی توانم خودم را با این فکر تسلی دهم که 20 روز دیگر تو را می بینم ... نه ... غم من برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1383 22:38
اگر تلاش کنی ، خاطرات گذشته را فراموش کنی ، محکوم به تکرار آن خواهی بود .... و قربانی ترس از رویایی با گذشته !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1383 18:22
او می گوید یک هفته شد (هفته را چهار روز می پندارد) و دوباره می گوید دلم تنگ است دیگر باید چیزی گفت ... می گویم ؛من هم دلم تنگ شده اما .... ( دل تنگیمان بندی است که مرا می فشارد ) ( و من از بی تابی دل می هراسم) می گوید : دیدار کی ؟ کجا ؟ نمی گویم :دیدار به قیامت - منتظرم نمی گویم :انتظاری عبث است .. دستانش را به سویم...
-
خوابی یا بیدار ؟ عمویادگار!
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1383 23:05
گرفتاری امروز ما این است که به گاه بیداری ، نیمه خوابیم و به گاه خواب ، نیمه بیدار !
-
کسی نمی آید که مثل هیچ کس باشد!
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 21:20
انسان موجودی اجتماعی است و یکی از نیازهای او ، احساس تعلق و وابستگی است . از این رو رابطه ها نقشی حیاتی در رشد انسان دارند و به نظر من بسیاری از گرفتاری ها و مشکلات ما ریشه در رابطه هایمان دارند . حتی شاید بتوان گفت تاریخچه ی روابط یک فرد از کودکی تا زمان حال به ما می گوید او کیست و چگونه شخصیتی دارد.یک رابطه ی سالم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مردادماه سال 1383 14:37
ناجی تنها با حضور قربانی،ناجی است ... بی او .... بی ناجی،قربانی ،دیگر قربانی نخواهد بود گر چه خود ناجی خویش می شود ... اما بی قربانی ، ناجی می میرد ..... و باز هم این اسطوره ی تهی ، ظهور ناجی .... انتظار ظهور ناجی .....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مردادماه سال 1383 12:43
… شبهای بسیاری را با خیال حضورش به صبح رسانده ام و کالسکه ی زرین خوشختی هرگز نیامد … بسیاری آمدند و رفتند با همان اسب سفید که گمان می بردم ناجی باشند اما نبودند و حاصل این عشق ها ، کالبدی پژمرده است … . چه قدر از آمدن و رفتن آدمهای رنگارنگ خسته ام … . هیچ کس مرا سرشار از من نکرد … من از من تهی شده … .. شب از نیمه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1383 22:25
سردم است اینجا .سرمای هوا مغز استخوان را می سوزاند...هوهوی باد و خش خش برگها سکوت شب تاریک را می شکنند...در این شب بی مهتاب ،چشمانم هیچ نمی بیند جز سیاهی... کالبد تهی از منم کرخت و بیحس در گوشه ی این ناکجاآباد افتاده است ...در رگهایم نه زندگی که مرگ جاری است ... مدتهاست که خورشید و ماه از قلمروی من هجرت کرده اند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1383 14:05
شکلات را همه دوست دارند و گاه به جستجوی شکلات در دنیای خیال سرگردان می شویم اما واقعیت آن قدر گسترده است که جایی برای خیال نمی ماند !!